محل تبلیغات شما

دختر گلم محنا جان و پسر دلبندم محمد نیکان 

زندگی من و بابا از سال 1387توی یه زمستون سرد و برفی شروع شد .من اون موقع ها 15سالم بود .دانش آموزی دبیرستانی بودم تازه رفته بودم کلاس دوم دبیرستان از همون کودکی اولین علاقم خوندن کتاب انجام تکالیف مدرسم بود .حسابی بچه درسخون بودم شاید بخاطر تشویق های مامان وبابام بود که اینجوری بار اومده بودم . دقیقا روز  قبل امتحان دین زندگی نوبت اول بود.داشتم با کتابم ور میرفتم هی زیر جمله ها و کلمه هارو خط میکشیدم که صدای یه موتور وارد حیاطمون شد .خواهر برادرای کوچیکم سریع اومدن پیشم که پاشو عمو اومده .یعنی خودم قبل تر از صداش شناختمش. بلند شدم رفتم یه سلامی دادمو اومدم سر کتابم .تنها عموی پدرم تو خونه ی ما خیلی حرمت داشت و پدرم خیلی دوستشون داشت .منم توی اتاق پشت در نشسته بودم دیدم صدای عمو از پشت در میومد که امره خیره .واینا 

باخودم گفتم آخ جون  حتما اومده برا پسراش خواستگاری یکی از عمه هام .چون عمه هام دم بخت بودن م

.جلدی پریدم تو اتاق کتابو گذاشتم رو زانوم .نگاه میکردم تو دهن عمو که چی میگه .

یهو مامانم گفت پاشو دختر ببینم برو مگه درس نداری .یه لبخند ملیحی  هم رو لب دوتاشون بود که من متوجه منظورشون نشدم .بعد چن روز مامانم گفت عموت برا پسر بزرگش اومده خواستگاریت .گفتم من !!!خیلی جا خوردم .اصلن تابحال بهش فکرم نکرده بودم .حداقل دوازده سال ازم بزرگتر بود ‌حدودا 27سالش بود.البته حافظ قرآن بود .پسر با ادب و متین بود از نظر بابام .بعد چن بار رفت و آمد و نشست و برخاست .بالاخره تو آذر 87عقد محضری کردیم .یک ماه بعدشم مراسم شیرینی خورون من و پدرتون بود . حدودا چهار سال ونیم عقد بودیم من دوره ی دبیرستانمو تموم کرده بودمو و وارد دانشگاه شده بودم ترم چهار بودم مراسم عروسی مون توی یه بهار سرسبز  روز سوم فروردین  92 با کمال سادگی و بی تکلفی برگزار شد .ومن و باباتون رفتیم زیر یه سقف و زندگی مشترکمون واقعی تر شد‌ 

زندگی دونفره مامان وبابا ...

قبل از بودن شما ما چجوری بودیم

یه ,تو ,اومده ,عمو ,خیلی ,سال ,من و ,مامانم گفت ,پشت در ,بود که ,عمه هام

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

بیشتر بخوانیم تا بیشتر بدانیم